گم شدم در گیر و دار آرزو های خودم
تا به تنهایی رسیدم باز با پای خودم
مثل احساسی که از دلبستگی بیزار بود
من زمستانم گریزانم ز سرمای خودم
آتش سوزان عشقم در مسیر سرد باد
می شوم توفان ویرانی فردای خودم
قصه نامحرمان بس بود اما پس چرا
می کشم کشتی دزدان را به دریای خودم
خورده ام صد بار چوب اشتباهم را ولی
می کنم تایید مرگم را به امضای خودم
ادعا کردم که کوهم ریشه دارم در زمین
با نسیمی جابجا گشتم من از جای خودم
بس که گریان کرده ام لبخند های شوق را
سیل این دیوانگی آمد به صحرای خودم